داستان نوجوان | حلقه گلی برای ستاره
  • کد مطالب: ۳۱۳۳۰۴
  • /
  • ۲۸ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۷:۱۰

داستان نوجوان | حلقه گلی برای ستاره

قهرمان‌ها همیشه باعث افتخارند. قهرمان‌ها همیشه دوست‌داشتنی‌اند. بابای امید هم یک قهرمان بود.

لیلا خیامی - قهرمان‌ها همیشه باعث افتخارند. قهرمان‌ها همیشه دوست‌داشتنی‌اند. بابای امید هم یک قهرمان بود.

امید زود‌تر از بقیه‌ی بچه‌ها تکلیف کلاسی‌اش را نوشت. بعد هم وسایلش را جمع کرد و داخل کیفش گذاشت. دل توی دلش نبود که زودتر زنگ بخورد و بدود برود خانه. از بس عجله داشت، هی سر جایش روی نیمکت وول می‌خورد.

آقای معلم که متوجه رفتار امید شده بود، گفت: «چقدر هولی امید؟!» امید سر تکان داد و گفت: «نه، آقا» آقامعلم با تعجب به او نگاهی انداخت و گفت: «پس این همه وول‌خوردن برای چیست؟»

امید لبخندی زد و گفت: «به‌خاطر ژاپن است.» یکی از بچه‌ها سرش را از روی تکالیفش بلند کرد و با هیجان داد زد: «قرار است بروی ژاپن؟!» یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «سامورایی‌ها را هم می‌بینی؟»

آقامعلم با خط‌کش روی میز کوبید و بچه‌ها را ساکت کرد. بعد هم سرفه‌ای کرد و پرسید: «ژاپن چه خبر است که ما خبر نداریم؟» امید با هیجان گفت: «مسابقه است آقا. مسابقه‌ی والیبال. تیم ایران امروز مسابقه دارد. بابای من کاپیتان تیم است.»

آقای معلم لبخندی زد و با مهربانی به امید نگاه کرد. سینا از آن طرف کلاس گفت: «مگر باباتون جانباز نشده بود؟ چه‌جوری می‌تواند والیبال بازی کند؟!» امید لبخندی زد و گفت: «معلوم است دیگر، بابای من هم در تیم والیبال‌نشسته بازی می‌کند.»

احسان پرسید: «مسابقه ساعت چند شروع می‌شود؟» علی پرسید: «فکر می‌کنی تیم ما برنده شود؟» امید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «نیم‌ساعت دیگر شروع می‌شود. معلوم است؛ تیم ایران برنده می‌شود.

زیرا پرچم ایران همیشه بالاست و بابای من کاپیتان تیم است.» همین موقع صدای زنگ در مدرسه پیچید و همه با عجله وسایلشان را جمع کردند و به طرف خانه‌ها به راه افتادند. امید زودتر از همه دوید و رفت.

به خانه که رسید، با یک کاسه تخمه‌ی آفتابگردان همراه مامان نشست جلوی تلویزیون و مسابقه را تماشا کرد. عجب مسابقه‌ای بود! با هر توپی که روی زمین حریف می‌نشست، خنده و شادی امید خانه را پر می‌کرد.

خبر برنده‌شدن تیم والیبال ایران خیلی زود همه‌جا پیچید. در مدرسه هم خبر مانند بمب صدا کرد. همین سبب شد مدیر مدرسه یک گروه استقبال آماده کند تا روزی که بابای امید بر‌می‌گردد، به فرودگاه بروند.

روز استقبال که رسید، بچه‌های مدرسه با شیرینی و حلقه‌ی گل و کلی پرچم ایران رفتند فرودگاه. سردر کوچه‌ی آنها چراغانی بود. ورودی سردر خانه هم یک پرده‌نوشته با این مضمون خودنمایی می‌کرد: «قهرمانی غرورآفرین تیم جانبازان کشورمان را در مسابقات جهانی والیبال نشسته صمیمانه تبریک می‌گوییم.»

بابا که از راه رسید، بچه‌ها با سروصدا دورش جمع شدند. یکی سوت می‌زد، یکی به گردن او حلقه‌ی گل می‌انداخت و یکی با صدای بلند اسمش را تکرار می‌کرد. همه شاد بودند. اما امید از همه شاد‌تر بود. زیرا بابایش برگشته بود. بابای قهرمانش برگشته بود.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.